پاکوچولوپاکوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

پاکوچولو

کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی🌱

خرید فرش و کاغذدیواری برای آنی کوچولو

ای جاااااااااااااااااان دخمل نازدونه من، ستاره شبای نقره ای من، جیگرطلای من   اومدم برات از روز تولدم(۹/۹/۹۰) بگم. من و بابا ع ر از شب قبلش رفتیم خونه مامانی جون. صبح مامانی منو با صدای تولد مبارک از خواب بیدار کرد. خیلی خوب بود! روزتولدم با یک صبحانه ویژه و درست حسابی شروع شد. بعدش من و مامانی و بابا ع ر رفتیم برای خرید موکت و روفرشی و کاغذدیواری واسه اتاقت. رفتیم سهروردی و برات یه کاغذدیواری با کلی عکسای جک و جوونور کارتونی نانازی انتخاب کردیم. خرگوش و سنجاب و جوجه اردک و این چیزا داره روش. خیلی خوشمله! بابا ع ر پیشنهاد داد که اینو بخریم. روفرشیت هم عکس دامبو (فیل گوش دراز کارتونی) داره روش...
11 آذر 1390

آغاز ماه هفتم بارداری و بارش اساسی برف

سلام هلوی آبدارم، خوبی توت فرنگی کوچولوی خوشملم؟ ایشالا از امروز شما ۱۰۰ روز دیگه مهمون دل مامان هستی. من که عاشق این روزای شیرین بارداریم هستم و دوست دارم که سر موقع دنیا بیای نارنج خوش عطرم. هر چند دوست دارم که زودتر ببینمت، اما الان هم با چشم دلم دارم می بینمت و کلی لذت میبرم. حست میکنم! حتی ویژگی های اخلاقیتو میتونم حدس بزنم! احساس می کنم خیلی دخمل آرومی هستی. خیلی با احساس و آروم و مهربان! به خاطر همین هم اسم" آنیتا " رو برات انتخاب کردیم که یعنی مهربانی، خوشرویی و آراستگی. پنج شنبه (۳/۹/۹۰) رفتیم خونه خاله شیمای خوشگلت برای تولد علی ناز و دوست داشتنی خاله. خیلی خوش گذشت. خاله ها و دختر خال...
6 آذر 1390

دخمل من رفت سینما

سلام پاکوچولوی نازی نازی، دخمل مهربون مامان و بابا! سلام بارون نرم و نازکم   جمعه (۲۷/۸/۹۰) من و بابا ع ر و شما برای اولین بار سه تایی رفتیم سینما فیلم سعادت آباد. فیلم خوبی بود. من فیلم اجتماعی دوست دارم کلا. فکر کنم تا مدتها بعد به دنیا اومدن شما باید دور سینما رفتن رو خط بکشیم. میتونیم صبر کنیم و وقتی که سی دی فیلم وارد شبکه نمایش خونگی شد بریم بخریم و دور هم تو خونه ببینیم گل ناز و خوشبوی من. شنبه (۲۸/۸/۹۰) من یه خرده احساس کسالت و درد داشتم و کلا حالم خوب نبود، زنگ زدم به بابا ع ر که سریع خودشو رسوند و منو برد دکترم تو بیمارستان چمران. خدا رو شکر که مشکلی نبود. خانم دکتر گفتند رشد شما خیلی خوب بوده و صد...
29 آبان 1390

من و دخمل گیلاسی

سلام گیلاس خوشمزه مامان. خوبی دخمل کوچولوی خوشبوی من؟ اگه بدونی این روزا چقدر از اینکه    حست می کنم خوشحالم. نمی تونی تصورشم بکنی که چقدر عشق منی تو دیشب که شب عید غدیر بود، با بابا ع ر رفتیم خونه مامانی جونت. قبلش رفتیم شهر کتاب میدان هفت حوض که برای مامانی کتاب بخریم. نا سلامتی هفته کتابه عمرم. شما هم که ایشالا دنیا بیای من و بابا ع ر کتاب بارونت می کنیم. عشقم اینه که بشینی کتابا رو ورق بزنی بگی برات بخونیم چه موقعی هم رسیدیم هفت حوض! زمان آتیش بازی و جشن و شادی و ... خلاصه کتاب "آناکارنینا" رو انتخاب کردیم. خونه مامانی که رسیدیم خاله شیما جون هم اونجا بود. گفت که شما دیگه حسابی داری خودنمایی م...
24 آبان 1390

بابا ع ر و دخمل نازنازی

سلام برفدونه نازم، سلام شقایق نرم خوش رنگم، خوبی موج کوچولوی دریای من؟   دیدی خدا آرزوت رو برآورده کرد و تو آبان ماه برامون اینهمه برف فرستاد؟ آره گلم امروز از صبح تا بعد از ظهر برف بارید. اینقدر زیبا بود. می بینی پروردگارت چقدر دوست داشتنیه؟ اخبار هم اعلام کرد بارش باران تو این مدت ۴ برابر میانگین ۴۰ سال گذشته بوده، ایشالا همین جوری ادامه داشته باشه. تو هم باز دعا کن عسلم اومدم چند تا چیز بامزه برات تعریف کنم تکدونه دخملم اول اینکه اگه بدونی بابا ع ر چه جوری شده؟ من که اصلا باورم نمیشه این همون ع ر من باشه.... شده بابا ع ر شما دربست!!!!! استرس گرفته بیا و ببین. تکون نخور رایکا...دست نزن رایکا... وای ...
17 آبان 1390

خرید تخت و کمد برفدونه نازم

سلام موش موشکم، شکلات بادومی مامان و بابا حالش چطوره؟   روز پنج شنبه (۱۲/۸/۹۰) من و بابا ع ر به همراه مامانیت ، خاله خوشگل و مهربونت و پسرخاله نازت رفتیم برای خرید تخت و کمد و ... برای شما عشقم! همه جا رو برای انتخاب یه سرویس خواب نوزادی خوب که برای اتاق شما هم مناسب باشه زیر پا گذاشتیم. مامان یه کم خسته شده بود دیگه ! اما برای اینکه اتاق برفدونه خوشملم مثل خودش ناز باشه، این خستگیا هم شیرین میشه شکوفه گیلاسم. بالاخره تونستیم چیزی که می خواستیم رو پیدا کنیم و برات سفارش بدیم خوشملم، اما گفتیم دو ماه دیگه برامون بیارنش. اون موقع خونه تکونی عید رو هم انجام دادیم و همه چیز برای چیدن اتاق شما آماده اس...
15 آبان 1390

دل نوشته هایی برای دخترم

سلام تمشک خوش رنگ و آبم. عطر بهشتم، نازنین دخملم ضربه هایی که پاهای کوچولوت این روزها به شکم مامان میزنه، خیلی جون‌دار شده!  تو هفته نوزدهم بودم که اولین حرکاتت رو حس کردم. اولش شک داشتم، چون عین نبض یا پرشهای خیلی خفیف تکرار شونده بود. اما با تکرار هر روزه این ضربه های کوچک فهمیدم که خودتی دخملم. الان هم که تو هفته ۲۲ هستم اینقدر ابراز وجود می کنی که دیگه وقتایی هم که بابا ع ر خونه نیست احساس تنهایی نمی کنم. تو کنارمی برفدونه من.  دلم می خواهد وقتی اومدی بهت بگم زندگی گذشت می خواد. شکیبایی می خواد. عشق می خواد. باید قلبت اونقدر بزرگ باشه که اسباب بازی کوچیکتری بخری و یکی عینشو بخری ...
11 آبان 1390

پنبه مامان دخمله

ای جان! خوشملم، نازدونه من، ابر کوچیکم، بارون بهارم، گل پنبه بابا ع ر. سه تا خبر مهم دارم که مهمترینشو آخر میگم اول اینکه امروز (۸/۸/۹۰) من و بابا ع ر از خونه مامانیت اومدیم خونه خودمون. چون خدا رو شکر تو سونوی آخر همه چیز نرمال بود، تو با قلب کوچولوت دعا کن همه چیز برای همه مامانا تا آخر بارداریشون خوب پیش بره عزیزم. خونه مامانیت سرعت اینترنت خیلی پایین بود به خاطر همین شکیبایی به خرج دادم که بیایم خونه خودمون، بعدش خبرامو اینجا توی وبلاگت بنویسم. من چهارشنبه ۲۷/۷/۹۰ پایان نامه رو دفاع کردم که خیلی خوب بود. استادم هم ازم راضی بودن فرداش، پنج شنبه ۲۸/۷/۹۰ رفتم سونوگرافی، خدا رو شکر که شما سالمی کلوچه ما...
8 آبان 1390

مامان رایکا خوش تیپ می شود...

پنج شنبه ۳۱ شهریور بعد از صبحانه، من و بابا ع ر و مامانی جونت رفتیم مفتح واسه خرید   لباس بارداری. دو دست لباس تو خونه خیلی قشنگ یکی زرد و یکی آبی خریدیم با یه مانتوی لی. گفتم دیگه حسابی تیپ بزنم، دیگران من و تو رو میبینن خوششون بیاد میوه خوشبوی من! ناهار هم رفتیم سالسا. من سوپ قارج و مرغ خورم که مثل اینکه شما خیلی خوشت اومد ابر بهارم! بابا ع ر گفت "خجالت نکش رایکا! ته ظرف هم لیس بزن" البته خواست یکی دیگه بگیره برام، ولی من گفتم دیگه اونوقت نمی تونم پیتزا بخورم. شانس من و تو سالاد سالسا که من همیشه می میرم براش نداشت( به خاطر شیوع شبه وبا) بعد که اومدیم خونه مامانی ب...
3 مهر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پاکوچولو می باشد